رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

31 مرداد- بوسی بوسی

سلام نفسم فدات بشم که تو اینقدر مهربونی و سامیارو دوست داری... صبح تا بیدار میشی میگی بریم پیش سامیار دلم واسش تنگ شده... یکروز قرار بود بریم خونه مامی و سامیارم اونجا بود..اما یکهو کاری واسشون پیش امد و برگشتن... تو فهمیدی که سامیار خونه مامی نیست..دیگه سوار ماشین نمیشدی که بریم..گریه میکردی من فقط سامیارو میخوام...نریم خونه مامی... جالبه که خودت اسم بوسی بوسی را واسه سامیار انتخاب کردی... یکروز بدون مقدمه گفتی مامان سامیار بوسی بوسیه...یعنی خیلی احتیاج داره بوسش کنی... فدات شم که همش بوسش میکنی ... برات بگم از اوضاع و احوالمون... خدا را شکر از غربت نجات پ...
31 مرداد 1394

14 مرداد-پسر با دقتم

سلام گلم  دیروز اولین مهمونای خونه جدیدمون اومدن ... دوستای مامان... از اونجایی که سارا جون دوستم واسه تعطیلات اومده ایران و هفته دیگه برمیگرده..مجبور شدم به این زودی مهمونی برگزار کنم... بابا میگفت بزار دور وز بگذره از اومدنمون... اما من بعد 10 سال میخواستم دوست دوران دبیرستانمو ببینم..سه هفته هم از اومدنش گذشته بود و طاقتم طاق شده بود... خلاصه که مریم جون و سارا جون اومدن... پسر مریم جون ...یاسین...حسابی همبازی خوبی واست بود کلللی بازی کردین با هم... اخر سرم که میخواستن برن خونه تو کلللی ناراحت شدی اینم رادینی قبل اومدن مهمونا...واسه عکس انداختن...
14 مرداد 1394

11مرداد- رفتیم خونمون

سلام گلم بالاخره امروز بعد از کش و قوسهای فراوون... اذیتهای اثاث کشی از تهران به اراکو ... اون راننده خاورو... خونه پیدا کردن تو اراکو... چیدن وسایلو... سند زدنو...که چون مامی پیش خاله مهسا بود..تو رو تو خواب بردیم محضر...و تو بیدار شده بودی و میگفتی ببرم تو تخت..میخوام بخوابم...دارم خواب خوب میبینم...و کلی اذیت شدی..آخه کسی خونه نبود پیشت بمونه و ما مجبور بودیم... و بعدش که بد خواب شدی و همش میگفتی بریم خونه .... بالاخره امروز اومدیم خونمون... جالبه قبل اومدنمون..حتی کارای وصل اینترنتم انجام دادیم... یعنی دیگه اومدیم خونه همه چیز حاضر و اماده بود... ...
12 مرداد 1394

28 تیر---پسرخاله شدنت مبارک عسلم

سلام گل همیشه بهارم بله بالاخره امروز انتظارمون سر اومد و نی نی خاله مهسا بدنیا اومد... من خاله شدم و تو پسر خاله... کلللی ذوق کردی وقتی فهمیدی سامیار بدنیا اومده... همش میگفتی منم میخوام ببینمش... اما خب باید تا فردا صبر میکردی تا نی نی و خاله مرخص بشن... و اما روز 29 که مرخص شدن...با یه کیک رفتیم دیدن سامیار... فدای دوتاتون بشم که عاشقتونم... (خاله شدن) واقعا حس قشنگیه اولین تجربه ی خاله شدنم مبارک اینم اقا سامیار ما 5 ساعت بعد از تولدش... خاله دورت بگرده خاله دومادیتو ببینه...  به دنیا خوش اومدی لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ ...
1 مرداد 1394
1